نوشته شده توسط : رامین


:: بازدید از این مطلب : 1235
|
امتیاز مطلب : 248
|
تعداد امتیازدهندگان : 70
|
مجموع امتیاز : 70
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین
گفتي بهم تا شقايق هست زندگي بايد کرد نيستي تا ببيني که شقايق هم مرد ديگه با چه چيزي کسي رو دلخوش کرد يادته گفتي به من اومدي سراغ من نرم و آهسته بيا تا مبادا ترکي برداره چيني نازک تنهايي تو اومدم آهسته نرمتر از يک پر قو خسته از دوري راه خسته و چشم به راه يادته گفتي بهم عاشقي يعني دچار فکر کنم شدم دچار تو خودت گفتي چه تنهاست ماهي اگه دچار دريا باشه آره تنها باشه يار غم ها باشه يادته ميگفتي گاه گاهي قفسي ميسازم ميفروشم به شما تا به آواز شقايق که در آن زنداني ست دل تنهايي تان تازه شود ديگه حتي اون شقايق که اسير قفسه نيست که تازگي بده به اين دل تنهايي من پس کجاست اون قفس شقايقت؟ منو با خودت ببر به قايقت راست ميگفتي کاش مردم دانه هاي دلشان پيدا بود کاشکي دلشون شيدا بود من به دنبال يه چيز بهترينم تو خودت گفتي بهم بهترين چيز رسيدن به نگاهيست که از حادثه عشق ترست

:: بازدید از این مطلب : 1698
|
امتیاز مطلب : 265
|
تعداد امتیازدهندگان : 75
|
مجموع امتیاز : 75
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین


:: بازدید از این مطلب : 1612
|
امتیاز مطلب : 227
|
تعداد امتیازدهندگان : 60
|
مجموع امتیاز : 60
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

1- خود را در يک کشتي تصوّر کنيد که در حال غرق شدن است. شما خود را به آب مي‌اندازيد و با شناکردن خود را به يک قايق نجات مي‌رسانيد و از آن بالا مي‌رويد. چند نفر ديگر را در آن قايق نجات همراه خود مي‌بينيد؟

2- خود را به ساحل مي‌رسانيد و بيابان وسيعي را در مقابل خود مي‌بينيد. چند وسيله شخصي و مقداري خوراکي بر مي‌داريد و در جستجوي نجات، راه بيابان را در پيش مي‌گيريد. چند جفت کفش برمي‌داريد؟

3- پس از يک راه‌پيمايي طولاني و سخت، از يک تپه شني بالا مي‌رويد و با خوشحالي شهري را در دوردست مي‌بينيد. همچنين متوجه مي‌شويد که در فاصله‌اي نه چندان دور در سمت راست شما واحه‌اي وجود دارد. آيا ابتدا به آنجا مي‌رويد و براي مدتي کوتاه، يا هر چقدر که مي‌خواهيد استراحت مي‌کنيد و يا آن که آن را ناديده گرفته به راهتان به سوي شهر ادامه مي‌دهيد؟

4- پس از ورود به شهر، قصري توجه شما را به خود جلب مي‌کند و تصميم مي‌گيريد که وارد آن شويد. پس از عبور از دروازه‌ها، خود را در يک راهروي طولاني مي‌يابيد که به اتاق پادشاه منتهي مي‌شود. وارد اتاق مي‌شويد و شاه و ملکه را مي‌بينيد که در کنار هم به تخت نشسته‌اند. شاه و ملکه چه شکلي هستند؟ و چه ويژگيها و خصوصياتي را برايتان مجسم مي‌کنند؟

5- از آن اتاق خارج مي‌شويد و از يک پلکان مارپيچي پايين مي‌رويد. تاريک و سايه‌دار است، با مشعل‌هايي بر روي ديوار که به طور نوبتي روشن و خاموش مي‌شوند. همين طور که پائين مي‌رويد، ناگهان يک زن (اگر شما مرد هستيد) و يا يک شواليه (اگر شما زن هستيد) از کنارتان عبور مي‌کند. شما فقط براي يک لحظه صورتش را مي‌بينيد و اين تصوير، يک نفر که مي‌شناسيد را به يادتان مي‌آورد. او چه کسي است؟

6- پلّه‌ها شما را به اتاق پذيرايي مي‌رساند و شما ميز بسيار بزرگي با يک گيلاس پايه‌دار در وسط آن مي‌بينيد. به گيلاس نگاه کنيد. چقدر آن پر از مايعات است؟

تعبير جواباتون رو در ادمه مطلب بخونيد...



:: بازدید از این مطلب : 1075
|
امتیاز مطلب : 217
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

 

 



:: بازدید از این مطلب : 1631
|
امتیاز مطلب : 241
|
تعداد امتیازدهندگان : 66
|
مجموع امتیاز : 66
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز کن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شکنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسک زيبا کف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يکي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي کنند. کنار دست مريم يه کاغذ هست، يه کاغذي که با خون يکي شده. باباي مريم ميره جلو هنوزم چيزي را که ميبينه باور نمي کنه، با دستايي لرزان کاغذ را بر ميداره، بازش مي کنه و مي خونه :
سلام عزيزم. دارم برات نامه مي نويسم. آخرين نامه ي زندگيمو. آخه اينجا آخر خط زندگيمه. کاش منو تو لباس عروسي مي ديدي. مگه نه اينکه هميشه آرزوت همين بود؟! علي جان دارم ميرم. دارم ميرم که بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم. مي بيني علي بازم تونستم باهات حرف بزنم. ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم. ولي کاش منم حرفاي تو را مي شنيدم. دارم ميرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردي، يادته؟! گفتم يا تو يا مرگ، تو هم گفتي ، يادته؟! علي تو اينجا نيستي، من تو لباس عروسم ولي تو کجايي؟! داماد قلبم تويي، چرا کنارم نمياي؟! کاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي کنه. کاش بودي و مي ديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند. علي مريمت داره ميره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سياهي ميرند، حالا که همه بدنم داره مي لرزه ، همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره. روزي که نگاهم تو نگاهت گره خورد، يادته؟! روزي که دلامون لرزيد، يادته؟! روزاي خوب عاشقيمون، يادته؟! نقشه هاي آيندمون، يادته؟! علي من يادمه، يادمه چطور بزرگترهامون، همونهايي که همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند. يادمه روزي که بابات از خونه پرتت کرد بيرون که اگه دوستش داري تنها برو سراغش.
يادمه روزي که بابام خوابوند زير گوشت که ديگه حق نداري اسمشو بياري. يادته اون روز چقدر گريه کردم، تو اشکامو پاک کردي و گفتي گريه مي کني چشمات قشنگتر مي شه! مي گفتي که من بخندم. علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه کافي قشنگ شده يا بازم گريه کنم. هنوز يادمه روزي که بابات فرستادت شهر غريب که چشمات تو چشماي من نيافته ولي نمي دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزي که بابام ما را از شهر و ديار آواره کرد چون من دل به عشقي داده بودم که دستاش خالي بود که واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل مي کنم. هنوزم رو حرفم هستم يا تو يا مرگ. پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو را ندارم. نمي تونم ببينم بجاي دستاي گرم تو ، دستاي يخ زده ي غريبه ايي تو دستام باشه. همين جا تمومش مي کنم. واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام. واي علي کاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان! عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم. دلم برات خيلي تنگ شده. مي خوام ببينمت. دستم مي لرزه. طرح چشمات پيشه رومه. دستمو بگير. منم باهات ميام ....
پدر مريم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي کنه. سرشو بر گردوند که به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکي تو سرش شده که توي چهار چوب در يه قامت آشنا مي بينه. آره پدر علي بود، اونم يه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک يکي شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهي که خيلي حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتي که فرياد دردهاشون بود. پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولي دير رسيده بود. حالا همه چيز تمام شده بود و کتاب عشق علي و مريم بسته شده. حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشکاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت! مابقي هر چي مونده گذر زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي که فرصتي واسه جبران پيدا نمي کنند...
 



:: بازدید از این مطلب : 1576
|
امتیاز مطلب : 198
|
تعداد امتیازدهندگان : 57
|
مجموع امتیاز : 57
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

 امشب از ترانه دل انگیز رودها برایت میگویم

از درد هایم نه از دیوانگی هایم می گویم از ساعتها و لحظاتی می گویم که عاشقانه در رویاهایم با تو در خلوت درد و دل کردم

 آرام نه آرام تر شدم

حس عشق نه جنون داشتم

گفتم عاشق نه دیوانه ام

گفتم غم نه درمانده و بیچاره ام

گفتم حسرت نه چون عاشق شیدایی ام

اینها را عاشقانه در گوشت زمزمه کردم لبخندی زدی و با مهربانی واژه دوستت دارم را نثارم کردی

امده ام فریاد بزنم در خلوت خویش تو تنهاترین تنهای قلبمی امده ام فریاد بزنم در خلوت خویش در کنار دریا در کنار رود در تمام

ارزو های محال در تمام روزهای بعد و گذشته و اینده فقط به وصال تو کامیابم به عشق تو امیدوارم به روزهای خلوت آینده دل

بسته ام به این دنیا نه به دنیای عاشقانه ی مان



:: بازدید از این مطلب : 1675
|
امتیاز مطلب : 201
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

 تولد ، تولد ، تولدم مبارك
20/1/89امشب ، شب تولده منه.
خانواده ام منو غافلگير كردن و يه جشن مختصر و كوچولو برام گرفتن و خيلي خوشحالم كردن.
من شنيدم كه هركسي شب تولدش يه آرزويي كنه برآورده ميشه. منم يه آروز كردم. اونم براورده شدن همه ي ارزوهاست.
موفق و پيروز باشيد.
 . . : : رامين : : . .



:: بازدید از این مطلب : 1555
|
امتیاز مطلب : 198
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

مداد رنگي ها مشغول بودند

به جز مداد سفيد

هيچ کس به او کار نمي داد

همه مي گفتندتو به هيچ دردي نمي خوري

يه شب که مداد رنگي ها

توي سياهي کاغذ گم شده بودند

مداد سفيد تا صبح کار کرد

ماه کشيد

مهتاب کشيد

و آنقدر ستاره کشيد که کوچک و کوچک و کوچک تر شد

صبح توي جعبه مداد رنگي

جاي خالي او.

 با هيچ رنگي پر نشد
 



:: بازدید از این مطلب : 1546
|
امتیاز مطلب : 201
|
تعداد امتیازدهندگان : 60
|
مجموع امتیاز : 60
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

لحظه ای با من باش
تا که از تو نفسی تازه کنم
تا از آن لحظه ی با تو سفر آغاز کنم
سفری تا ته بیشه های سرسبز خیال
تا به دروازه ی شهر آرزوهای محال
سفری در خم و پیچ گذر ستاره ها
از میون دشت پر خاطره ی ترانه ها
لحظه ای با من باش...

لحظه ای با من باش
تا به باغ چشم تو پنجره ای باز کنم
از تو شعر و قصه و ترانه ای ساز کنم
شعری همصدای بارون
رنگ سبز جنگل و آبی دریا
قصه ای به رنگ و عطر قصه های عشق عاشقای دنیا
از یه لحظه تا همیشه٬ میشه از تو پر گرفت تا اوج ابرا
کوچه پس کوچه شهرو با خیالت پرسه زد تا مرز فردا



:: بازدید از این مطلب : 1189
|
امتیاز مطلب : 135
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

 

بار سفر روبسته ام دارم مي رم به ناكجا_دارم ميرم به يك سفر به جادهاي بي انتها_توجاده اي كه يك سرش منم با ارزوي تو _تو جاده اي بي انتها منم به جستجوي تو_تو جاده اي كه يك سرش تو هستي و نگاه تو_تو جاده هاي ارزو دارم ميرم به راه تو_پنجره هاي قلب من واشده به روي تو_راهو به من نشون بده تا برسم به سوي تو_اين سر جاده ها منم اون سر جاده ها تويي_نشو نيتو به من بده كه مقصدم فقط تويي

تو اين زمونه شده غم براي من لباس تن-فقط يه شمع نيمه جون مونس لحظه هاي من-كاشكي يكي پيدا بشه معني عشق و بدونه-براي اين شكسته دل هميشه عاشق بمونه-مي خوام كه اين پنجره رو به روي ابرا وا كنم-پر بكشم پروانه وار-غم و ديگه رها كنم-چه خوبه در كنار تو-تو دشت عشق پا بذارم-اين غم و غصه ي دلو-يه گوشه اي جا بذارم-بيا اميد زندگي كه داري بوي تازگي-رمز پريدن و فقط تو مي توني واسم بگي
 

 



:: بازدید از این مطلب : 571
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین



:: بازدید از این مطلب : 972
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

هر چه زيباست مرا ياد تو مي اندازد

آن که بيناست مرا ياد تو مي اندازد

تو که نزديک تر از من به مني مي داني

دل که شيداست مرا ياد تو مي اندازد

هر زمان نغمه ي عشقي است که من مي شنوم

از تو گوياست مرا ياد تو مي اندازد

ديگران هر چه بخواهند بگويند که عشق

بي کم و کاست مرا ياد تو مي اندازد

ساعتي نيست فراموش کنم ياد تو را

غم که با ماست مرا ياد تو مي اندازد



:: بازدید از این مطلب : 1333
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

 

 



:: بازدید از این مطلب : 1432
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

 

از اونجا که سخنان بسیار زیاد و متعددی درباره روز ولنتاین وجود داره میشه گفت حقیقت روز ولنتاین در هاله ای از ابهام قرار داره … ولی در همه روایات بر زیبایی و زیبارویی، بی باکی، و از همه مهمتر چهره رمانتیک و غریب سنت ولنتاین تاکید شده است. تعجبی ندارد اگر در قرون وسطی ولنتاین یکی از محبوبترین قدیسه ها بین مردم انگلستان و فرانسه بوده باشد.

بقيه در ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 1546
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

 Only For You



:: بازدید از این مطلب : 1009
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

نزار بهت عادت کنم جدايي سخته گل من

يه روز تو از اينجا ميري ميشکنه تنها دل من

نزاربهت عادت کنم جدايي سخته گل من

تو که نميموني پيشم داغتو رو دلم نزار

نزار بهت عادت کنم تا که جدايي سخت نشه

نهال عشق و بسوزون تا يه روزي درخت نشه

ما که بهم نميرسيم حتي توي خواب و خيال

قسمت ما يکي نشد حتي توي فنجون فال

نمي شه اين پله ها رو دو تا يکي کرد و رسيد

ديوار سنگه بينمون نمي شه ديوار رو نديد

نزار بهت عادت کنم



:: بازدید از این مطلب : 971
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

پسر به دخترگفت : دوستم داري ؟! اشک ازچشماي دختر جاري شد.

مي خواست بره که پسر دستشو گرفت و اشکاشو پاک کرد و گفت :

اگه دوستم نداري اشکال نداره مهم اينه که من دوستت دارم و طاقت

ديدن اشکاتو ندارم دختر سرشو پايين انداخت و گفت : ميدوني چيه ؟

من دوستت ندارم ! من ... من بدجوري عاشقت شدم .

پسردستاي دخترو رها کرد و باقيافه اي غمگين از دختر جدا شد .

دختر فرياد زد : مگه دوستم نداري ؟؟ چرا داري ميري ؟

پسر جواب داد : چون دوستت دارم مي خوام تنهات بذارم

دخترگفت : فکر کنم شنيده باشي که مي گن عاشقي که تنها باشه

توي دنيا نمي مونه !!! تو که دوست نداري من بميرم هان ؟؟؟

پسرگفت : آنقدر دوستت دارم که نمي خوام به خاطرمن مرتکب گناه بشي !

چون ميگن عشق يه جورگناهه . دختر : اماعشقم پا که !

پسر فرياد زد : عشق پاک ديگه هيچ جاي دنيا پيدا نميشه و

دختر و براي هميشه تنها گذاشت.



:: بازدید از این مطلب : 1070
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

شما فكر مي كنيد دختره جراتش بيشتره يا پسره؟



:: بازدید از این مطلب : 836
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین


:: بازدید از این مطلب : 933
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین
alt="" src="http://www.tehranpic.net/images/e9p9q07fwomtnyzoldqf.gif"   

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

 



:: بازدید از این مطلب : 993
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

آفتاب داشت كم كم غروب ميكرد. دخترك كبريت را برداشت و شمعي گذاشت  روي تاقچه ي و آن را روشن كرد.
نور شمع زياد نبود وكاملا فضاي اتاق رو روشن نمي كرد. هوا داشت تاريك تر ميشد و شمع با شعله آتش كم كم آب ميشد.
پروانه اي از دور نور كم سويِ شمع را ديد و به طرف نور پرواز كرد. وقتي رسيد محكم خورد به شيشه ي پنجره
شمع از جا پريد و پروانه را ديد كه خودش را به شيشه ميزند . خنده اي تلخ كرد و باز چمانش را بست و منتظر بود تا لحظه مرگش برسد.
پروانه روزنه اي كوچك پيدا كرد و وارد اتاق شد. پرواز كنان دور شمع مي چرخيد و نزديك و نزيدكتر ميشد ،‌ حرارت شعله شمع بالهاي زيباش رو داشت مي سوزاند اما بازم
به پرواز به دور شمع ادامه مي داد، شمع كه نفس هاي آخرش را مي كشيد به پروانه گفت: اي كاش عاشق ديوانه فراموش شوي!
پروانه هم كه ديگر جاني برايش نمانده بود رو به شمع كرد و گفت: طولي نمي كشد كه تو هم خاموش ميشوي.
و هردو كنار هم جان سپردند.
خودم نوشتما نظرتون رو بهم بگين.

 



:: بازدید از این مطلب : 984
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند

ــــــــــــــــــــ

براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش

ـــــــــــــــــــــ

برو زير بارون دست تو باز کن .به تعداد قطرههاي باروني که گرفتي دوستم داري و به تعداد قطرههايي که نگرفتي دوست دارم

 



:: بازدید از این مطلب : 1079
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ... بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد... نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی... آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم، و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد، من بنده عشقم، بنده عاشقی...



:: بازدید از این مطلب : 1081
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

So often when we say, " I love you," we say it with a huge "I" and a little "you".
(Anthony)
اغلب در بيان جمله "من تو را دوست دارم" بر "مني" کلان و "تويي" خرد تاکيد داريم

Those have most power to hurt us, that we love.
(Francis Beaumont)
کساني که به آنها عشق مي ورزيم از بيشترين قدرت براي آذردن ما برخوردارند

Respect is love in plain clothes.
(Francis Beaumont)
احترام، همان عشق است در تنپوشي ساده

It is a very delicate job to forgive a man, without lowering him in his estimation, and yours too
(Josh Billings)
کار بسيار ظريفي است که انساني را ببخشيم، بي آنکه ارزشش را در نظر خود او و خودمان پايين بياوريم

Friendship is constant in all other things, save in the office and affairs of love.
(William Shakespeare)
پيوند دوستي در همه حال وفادار و پايدار است، مگر هنگامي که پاي مقام و روابط عاشقانه به ميان مي آيد

 

 



:: بازدید از این مطلب : 987
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

روبه روي پنجره ى بزرگى ايستاده ام _ باران مى بارد _ چون سيلى خروشان _ بر سينه ى جهانيان _ بر دل عاشق من _ بر قلب گريان من _ بر چشمان اشك آلودم غبار فرو مى رود _ چشمانم را مى بندم _ اشك از حريم خانه ى چشمانم چون رودى پر تكاپو و پر جنب و جوش جارى مىشود _ در دشت صورتم _ چشمانم بسته است _ سيل باران وحشيانه به بدنم بر خورد مى كند _ به رويا رفته ام _ رويايى لذت بخش كه مرا در آن سرما آرام مىكند_ چنان مرا گرم مى كند كه وجودم آتش مىگيرد _ گر مىگيرم _ فرياد مىزنم _ فريادى با لبخندي كه از عاشقى و پى آزادى گشتن به وجود آمده _ لبخند مىزنم _ به همه مىخندم _ به همه چيز _ حس مىكنم آزاد شدم _ حس رهايى و آزادى در ذره ذره ى وجودم برخاست _ شوق آزادى _ رهايى _ بله..._ به آزادى رسيدم _ طى سالهاى دراز _ چشمانم را باز مىكنم _..._ صورتم خيس خيس است _ باد موهاى خيسم را آشفته كرده است _ تنم عرق سرد كرده _ به خود مىلرزم _ آتش درونم كه به وجود آمده بود مىخوابد _ يخ مىكنم _ مانند روحى ساكت و آرام و خاموش مىشوم _ لبخند از روي لبهايم محو مىگردد _ به اطراف مىنگرم _ به پنجره _ هنوز روبه روى پنجره ى بزرگ ايستاده ام _ باران قطع شده و همه جا خيس است _ همه جا غرق در انبوه و غربت _ هواى ابرى بعد از آن گريه دلش باز شد _ پرتوى خورشيد بر روى صورت من تابيد _ ناگهان همه چيز را فهميدم _ من در رويايى بودم _ رويايى كه در آن آزاد بودم و لبخند مىزدم _ نه,..._ آن يك رويا بود _ نه..._ اشكهايم دوباره جارى شد _ كاش دوباره به سرزمين رويا بروم و ديگر برنگردم _ اوه... _ آزادي تو آمدي ولي سريع رفتى _ در واقعيت بيا _ اشك چشمانم چون سيلى خروشان آمد _ اژدهاى درونم از بىپناهى و تنهايى غريد _ نه_نه_ ..._من آن رويا را براى هميشه مىخواهم _ چشمانم را بستم _ هيچ رويايى به سراغم نيامد _ دوباره چشمانم را باز كردم_دوباره بستم و باز كردم _باز هيچ رويايى به سراغم نيامد _ فقط اشك چشمانم بيشتر شد _ ..._ براى يك لحظه طلايى و رويايى در تمام زندگى ام حس كرده بودم آزاد شدم _ نه _ هنوز نه,... _ پرتوي خورشيد بر روى تمام بدنم افتاده بود _ با اين حال از سرما مىلرزيدم _ از سرماى درونىام _ سرمايى از قلب, روح و وجودم ... غزل اشك عشق...



:: بازدید از این مطلب : 1038
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین


:: بازدید از این مطلب : 1066
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

اینجا سکوت است...سکوت...سکوتی سنگین در دل تاریکی دهکده من است...سکوت جزیی از من است...سکوت جزیی از دل مردم خسته دهکده من است...سکوت آرامش ذهن مردم اینجا است...و ما به سکوت عادت کرده ایم...سکوتی پرمعنی و پر از حرف...سکوتی که بیشتر از حرف زدن معنی و منظور را میرساند...دوسش دارم...دهکده من...دهکده ای در گوشه ای از قلب من...دهکده سکوت...



:: بازدید از این مطلب : 1138
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد