نوشته شده توسط : رامین


:: بازدید از این مطلب : 1300
|
امتیاز مطلب : 446
|
تعداد امتیازدهندگان : 111
|
مجموع امتیاز : 111
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین
گفتي بهم تا شقايق هست زندگي بايد کرد نيستي تا ببيني که شقايق هم مرد ديگه با چه چيزي کسي رو دلخوش کرد يادته گفتي به من اومدي سراغ من نرم و آهسته بيا تا مبادا ترکي برداره چيني نازک تنهايي تو اومدم آهسته نرمتر از يک پر قو خسته از دوري راه خسته و چشم به راه يادته گفتي بهم عاشقي يعني دچار فکر کنم شدم دچار تو خودت گفتي چه تنهاست ماهي اگه دچار دريا باشه آره تنها باشه يار غم ها باشه يادته ميگفتي گاه گاهي قفسي ميسازم ميفروشم به شما تا به آواز شقايق که در آن زنداني ست دل تنهايي تان تازه شود ديگه حتي اون شقايق که اسير قفسه نيست که تازگي بده به اين دل تنهايي من پس کجاست اون قفس شقايقت؟ منو با خودت ببر به قايقت راست ميگفتي کاش مردم دانه هاي دلشان پيدا بود کاشکي دلشون شيدا بود من به دنبال يه چيز بهترينم تو خودت گفتي بهم بهترين چيز رسيدن به نگاهيست که از حادثه عشق ترست

:: بازدید از این مطلب : 1798
|
امتیاز مطلب : 456
|
تعداد امتیازدهندگان : 114
|
مجموع امتیاز : 114
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین


:: بازدید از این مطلب : 1714
|
امتیاز مطلب : 415
|
تعداد امتیازدهندگان : 99
|
مجموع امتیاز : 99
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

1- خود را در يک کشتي تصوّر کنيد که در حال غرق شدن است. شما خود را به آب مي‌اندازيد و با شناکردن خود را به يک قايق نجات مي‌رسانيد و از آن بالا مي‌رويد. چند نفر ديگر را در آن قايق نجات همراه خود مي‌بينيد؟

2- خود را به ساحل مي‌رسانيد و بيابان وسيعي را در مقابل خود مي‌بينيد. چند وسيله شخصي و مقداري خوراکي بر مي‌داريد و در جستجوي نجات، راه بيابان را در پيش مي‌گيريد. چند جفت کفش برمي‌داريد؟

3- پس از يک راه‌پيمايي طولاني و سخت، از يک تپه شني بالا مي‌رويد و با خوشحالي شهري را در دوردست مي‌بينيد. همچنين متوجه مي‌شويد که در فاصله‌اي نه چندان دور در سمت راست شما واحه‌اي وجود دارد. آيا ابتدا به آنجا مي‌رويد و براي مدتي کوتاه، يا هر چقدر که مي‌خواهيد استراحت مي‌کنيد و يا آن که آن را ناديده گرفته به راهتان به سوي شهر ادامه مي‌دهيد؟

4- پس از ورود به شهر، قصري توجه شما را به خود جلب مي‌کند و تصميم مي‌گيريد که وارد آن شويد. پس از عبور از دروازه‌ها، خود را در يک راهروي طولاني مي‌يابيد که به اتاق پادشاه منتهي مي‌شود. وارد اتاق مي‌شويد و شاه و ملکه را مي‌بينيد که در کنار هم به تخت نشسته‌اند. شاه و ملکه چه شکلي هستند؟ و چه ويژگيها و خصوصياتي را برايتان مجسم مي‌کنند؟

5- از آن اتاق خارج مي‌شويد و از يک پلکان مارپيچي پايين مي‌رويد. تاريک و سايه‌دار است، با مشعل‌هايي بر روي ديوار که به طور نوبتي روشن و خاموش مي‌شوند. همين طور که پائين مي‌رويد، ناگهان يک زن (اگر شما مرد هستيد) و يا يک شواليه (اگر شما زن هستيد) از کنارتان عبور مي‌کند. شما فقط براي يک لحظه صورتش را مي‌بينيد و اين تصوير، يک نفر که مي‌شناسيد را به يادتان مي‌آورد. او چه کسي است؟

6- پلّه‌ها شما را به اتاق پذيرايي مي‌رساند و شما ميز بسيار بزرگي با يک گيلاس پايه‌دار در وسط آن مي‌بينيد. به گيلاس نگاه کنيد. چقدر آن پر از مايعات است؟

تعبير جواباتون رو در ادمه مطلب بخونيد...



:: بازدید از این مطلب : 1135
|
امتیاز مطلب : 411
|
تعداد امتیازدهندگان : 101
|
مجموع امتیاز : 101
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

 

 



:: بازدید از این مطلب : 1727
|
امتیاز مطلب : 436
|
تعداد امتیازدهندگان : 105
|
مجموع امتیاز : 105
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز کن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شکنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسک زيبا کف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يکي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي کنند. کنار دست مريم يه کاغذ هست، يه کاغذي که با خون يکي شده. باباي مريم ميره جلو هنوزم چيزي را که ميبينه باور نمي کنه، با دستايي لرزان کاغذ را بر ميداره، بازش مي کنه و مي خونه :
سلام عزيزم. دارم برات نامه مي نويسم. آخرين نامه ي زندگيمو. آخه اينجا آخر خط زندگيمه. کاش منو تو لباس عروسي مي ديدي. مگه نه اينکه هميشه آرزوت همين بود؟! علي جان دارم ميرم. دارم ميرم که بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم. مي بيني علي بازم تونستم باهات حرف بزنم. ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم. ولي کاش منم حرفاي تو را مي شنيدم. دارم ميرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردي، يادته؟! گفتم يا تو يا مرگ، تو هم گفتي ، يادته؟! علي تو اينجا نيستي، من تو لباس عروسم ولي تو کجايي؟! داماد قلبم تويي، چرا کنارم نمياي؟! کاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي کنه. کاش بودي و مي ديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند. علي مريمت داره ميره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سياهي ميرند، حالا که همه بدنم داره مي لرزه ، همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره. روزي که نگاهم تو نگاهت گره خورد، يادته؟! روزي که دلامون لرزيد، يادته؟! روزاي خوب عاشقيمون، يادته؟! نقشه هاي آيندمون، يادته؟! علي من يادمه، يادمه چطور بزرگترهامون، همونهايي که همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند. يادمه روزي که بابات از خونه پرتت کرد بيرون که اگه دوستش داري تنها برو سراغش.
يادمه روزي که بابام خوابوند زير گوشت که ديگه حق نداري اسمشو بياري. يادته اون روز چقدر گريه کردم، تو اشکامو پاک کردي و گفتي گريه مي کني چشمات قشنگتر مي شه! مي گفتي که من بخندم. علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه کافي قشنگ شده يا بازم گريه کنم. هنوز يادمه روزي که بابات فرستادت شهر غريب که چشمات تو چشماي من نيافته ولي نمي دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزي که بابام ما را از شهر و ديار آواره کرد چون من دل به عشقي داده بودم که دستاش خالي بود که واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل مي کنم. هنوزم رو حرفم هستم يا تو يا مرگ. پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو را ندارم. نمي تونم ببينم بجاي دستاي گرم تو ، دستاي يخ زده ي غريبه ايي تو دستام باشه. همين جا تمومش مي کنم. واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام. واي علي کاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان! عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم. دلم برات خيلي تنگ شده. مي خوام ببينمت. دستم مي لرزه. طرح چشمات پيشه رومه. دستمو بگير. منم باهات ميام ....
پدر مريم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي کنه. سرشو بر گردوند که به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکي تو سرش شده که توي چهار چوب در يه قامت آشنا مي بينه. آره پدر علي بود، اونم يه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک يکي شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهي که خيلي حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتي که فرياد دردهاشون بود. پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولي دير رسيده بود. حالا همه چيز تمام شده بود و کتاب عشق علي و مريم بسته شده. حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشکاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت! مابقي هر چي مونده گذر زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي که فرصتي واسه جبران پيدا نمي کنند...
 



:: بازدید از این مطلب : 1676
|
امتیاز مطلب : 392
|
تعداد امتیازدهندگان : 96
|
مجموع امتیاز : 96
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

 تولد ، تولد ، تولدم مبارك
20/1/89امشب ، شب تولده منه.
خانواده ام منو غافلگير كردن و يه جشن مختصر و كوچولو برام گرفتن و خيلي خوشحالم كردن.
من شنيدم كه هركسي شب تولدش يه آرزويي كنه برآورده ميشه. منم يه آروز كردم. اونم براورده شدن همه ي ارزوهاست.
موفق و پيروز باشيد.
 . . : : رامين : : . .



:: بازدید از این مطلب : 1659
|
امتیاز مطلب : 391
|
تعداد امتیازدهندگان : 98
|
مجموع امتیاز : 98
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

 امشب از ترانه دل انگیز رودها برایت میگویم

از درد هایم نه از دیوانگی هایم می گویم از ساعتها و لحظاتی می گویم که عاشقانه در رویاهایم با تو در خلوت درد و دل کردم

 آرام نه آرام تر شدم

حس عشق نه جنون داشتم

گفتم عاشق نه دیوانه ام

گفتم غم نه درمانده و بیچاره ام

گفتم حسرت نه چون عاشق شیدایی ام

اینها را عاشقانه در گوشت زمزمه کردم لبخندی زدی و با مهربانی واژه دوستت دارم را نثارم کردی

امده ام فریاد بزنم در خلوت خویش تو تنهاترین تنهای قلبمی امده ام فریاد بزنم در خلوت خویش در کنار دریا در کنار رود در تمام

ارزو های محال در تمام روزهای بعد و گذشته و اینده فقط به وصال تو کامیابم به عشق تو امیدوارم به روزهای خلوت آینده دل

بسته ام به این دنیا نه به دنیای عاشقانه ی مان



:: بازدید از این مطلب : 1779
|
امتیاز مطلب : 394
|
تعداد امتیازدهندگان : 98
|
مجموع امتیاز : 98
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

مداد رنگي ها مشغول بودند

به جز مداد سفيد

هيچ کس به او کار نمي داد

همه مي گفتندتو به هيچ دردي نمي خوري

يه شب که مداد رنگي ها

توي سياهي کاغذ گم شده بودند

مداد سفيد تا صبح کار کرد

ماه کشيد

مهتاب کشيد

و آنقدر ستاره کشيد که کوچک و کوچک و کوچک تر شد

صبح توي جعبه مداد رنگي

جاي خالي او.

 با هيچ رنگي پر نشد
 



:: بازدید از این مطلب : 1632
|
امتیاز مطلب : 393
|
تعداد امتیازدهندگان : 99
|
مجموع امتیاز : 99
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : رامین

لحظه ای با من باش
تا که از تو نفسی تازه کنم
تا از آن لحظه ی با تو سفر آغاز کنم
سفری تا ته بیشه های سرسبز خیال
تا به دروازه ی شهر آرزوهای محال
سفری در خم و پیچ گذر ستاره ها
از میون دشت پر خاطره ی ترانه ها
لحظه ای با من باش...

لحظه ای با من باش
تا به باغ چشم تو پنجره ای باز کنم
از تو شعر و قصه و ترانه ای ساز کنم
شعری همصدای بارون
رنگ سبز جنگل و آبی دریا
قصه ای به رنگ و عطر قصه های عشق عاشقای دنیا
از یه لحظه تا همیشه٬ میشه از تو پر گرفت تا اوج ابرا
کوچه پس کوچه شهرو با خیالت پرسه زد تا مرز فردا



:: بازدید از این مطلب : 1247
|
امتیاز مطلب : 327
|
تعداد امتیازدهندگان : 80
|
مجموع امتیاز : 80
تاریخ انتشار : | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد