روبه روي پنجره ى بزرگى ايستاده ام _ باران مى بارد _ چون سيلى خروشان _ بر سينه ى جهانيان _ بر دل عاشق من _ بر قلب گريان من _ بر چشمان اشك آلودم غبار فرو مى رود _ چشمانم را مى بندم _ اشك از حريم خانه ى چشمانم چون رودى پر تكاپو و پر جنب و جوش جارى مىشود _ در دشت صورتم _ چشمانم بسته است _ سيل باران وحشيانه به بدنم بر خورد مى كند _ به رويا رفته ام _ رويايى لذت بخش كه مرا در آن سرما آرام مىكند_ چنان مرا گرم مى كند كه وجودم آتش مىگيرد _ گر مىگيرم _ فرياد مىزنم _ فريادى با لبخندي كه از عاشقى و پى آزادى گشتن به وجود آمده _ لبخند مىزنم _ به همه مىخندم _ به همه چيز _ حس مىكنم آزاد شدم _ حس رهايى و آزادى در ذره ذره ى وجودم برخاست _ شوق آزادى _ رهايى _ بله..._ به آزادى رسيدم _ طى سالهاى دراز _ چشمانم را باز مىكنم _..._ صورتم خيس خيس است _ باد موهاى خيسم را آشفته كرده است _ تنم عرق سرد كرده _ به خود مىلرزم _ آتش درونم كه به وجود آمده بود مىخوابد _ يخ مىكنم _ مانند روحى ساكت و آرام و خاموش مىشوم _ لبخند از روي لبهايم محو مىگردد _ به اطراف مىنگرم _ به پنجره _ هنوز روبه روى پنجره ى بزرگ ايستاده ام _ باران قطع شده و همه جا خيس است _ همه جا غرق در انبوه و غربت _ هواى ابرى بعد از آن گريه دلش باز شد _ پرتوى خورشيد بر روى صورت من تابيد _ ناگهان همه چيز را فهميدم _ من در رويايى بودم _ رويايى كه در آن آزاد بودم و لبخند مىزدم _ نه,..._ آن يك رويا بود _ نه..._ اشكهايم دوباره جارى شد _ كاش دوباره به سرزمين رويا بروم و ديگر برنگردم _ اوه... _ آزادي تو آمدي ولي سريع رفتى _ در واقعيت بيا _ اشك چشمانم چون سيلى خروشان آمد _ اژدهاى درونم از بىپناهى و تنهايى غريد _ نه_نه_ ..._من آن رويا را براى هميشه مىخواهم _ چشمانم را بستم _ هيچ رويايى به سراغم نيامد _ دوباره چشمانم را باز كردم_دوباره بستم و باز كردم _باز هيچ رويايى به سراغم نيامد _ فقط اشك چشمانم بيشتر شد _ ..._ براى يك لحظه طلايى و رويايى در تمام زندگى ام حس كرده بودم آزاد شدم _ نه _ هنوز نه,... _ پرتوي خورشيد بر روى تمام بدنم افتاده بود _ با اين حال از سرما مىلرزيدم _ از سرماى درونىام _ سرمايى از قلب, روح و وجودم ... غزل اشك عشق...
:: بازدید از این مطلب : 1106
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25